رمان دزد و پلیس(5)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


بعد از لحظه ای برگشت و ادامه داد : همون یه بار بستت نبود؟ ... لبه ی جوب 

نشست. سرشو پایین گرفت : اون یه بارم گفتی می تونی.. گفتی به تنهایی 

دستگیرشون می کنی.. ولی چی شد؟ .. هان؟


 داد زد


- چی شد؟ 


از جاش بلند شد و تو چشمام نگاه کرد : جز اینکه تمام زندگیت ازت گرفتن؟ .. جز 

اینکه خودتو بدبخت کردی؟ .. جز اینکه هر روز که از خواب بلند می شی به جای 

خالیش نگاه می کنی؟ .. د بگو! بگو ارمین دروغ می گی!.. بگو که همش دروغ .. 

بگو که رها الان توی خونه منتظرت! .. بگو دیگه! پس چرا ساکتی؟ .. هان؟ چرا .. 

حرف نمی زنی؟ ........ 


از جلوم رفت کنار. 


– ایندفعم جلوتو نمی گیرم.. مثل دفعه ی قبل می زارم خودت انتخاب کنی..ولی اینو 

یادت باشه.. که یه انتخاب غلط به قیمت جون عزیزات تموم میشه... 


عقب عقب رفت و پشتشو کرد به من و به سمت در رفت. 


وایستاد از کنار به عقبش نگاه کرد و گفت : اگه خواستی هنوزم با ما باشی همین 

روزا  داریم اماده میشیم که بریم رم سمت سوژه .... به موقعش می خوایم از به 

دنیا اومدنشون پشیمونشون کنیم ..... 


 ورفت داخل...






***********************************************




هوران




چشمام اروم باز کردم. 


ای.. اینجا چه جهنمی بود دیگه!  


سرمو چرخوندم یه طرف. یه کاغذ دیواری قهوه ای با دایره های قهوه ای روشن. 

طرف دیگه رو نگاه کردم. دیوار سفید بود. یه میز توالت قهوه ای قرار داشت. 


روی ارنجم تکیه دادم و بلند شدم. تخت دو نفره! 


اون قسمتیش که کسی نبود یه رو تختی حریر قهوه ای انداخته بودن. اروم رو تختی 

کنار زدم و از جام بلند شدم. دیوار پشتیم کلا پنجره بود. یه پرده ی سفیدم کشیده 

بودن روش.


 نور افتاب اتاق روشن کرده بود.


 تا اونجایی که یادم وقتی تصادف کردم شب بود و این یعنی... من یه شب اینجا.. 


خدای من اینجا کجاست؟


 داشتم میرفتم سمت در که یهو یه چیزی از بغل پام رد شد و جلوم وایستاد. 


– هـــــــــی! 


دستم گذاشتم روی قلبم. 


یه هاسکی ( نوعی سگ) با اون چشای ابیش بهم زل زده بود. 


– نگو که تو مواظبمی! 


پارس کرد. 


یه قدم دیگه برداشتم.


 پشت سر هم پارس کرد.


 یه قدم رفتم عقب.


 ساکت شد. 


حالا چی کار کنم؟این دیگه چه مخمصه ای؟ اه!


 اروم اروم عقب رفتم و روی تخت نشستم.


 سگم همونجایی که بود نشست. در اتاق باز شد. سریع از جام بلند شدم . 


یه مرد قد بلند،چشم ابرو مشکی، چهارشونه وارد اتاق شد. 


یه پافتنی ابی نفتی همراه شلوار جین پوشیده بود و زیر پافتنیش یه بولیز سفید 

پوشیده بود که یقشو انداخته بود بیرون ودکمه هاشو باز گذاشته بود که در نتیجه 

بالا سینه عضلانیش بیرون افتاده بود.


 یه زنجیر نقره ای که بهش یه پلاک وصل بود هم روی بافتنیش بود.


 یه نگاهی به من انداخت و وارد شد. 


یه اخم بدجوریم روی صورتش بود که جذبه ی خاصی بهش می داد. 


 من –سلام! 


سگ از جاش بلند شد و رفت طرفش.


 مرد روی دوپاش نشست ونازش کرد. بعد بلند شد. سگ از اتاق بیرون رفت. 


–در ببند!


 یه یارویی دستشو دراز کرد و در به سمت خودش کشید.


- حالتون خوبه؟


 -بله.. مرسی! 


سگ که اذیتتون نکرد؟ 


- نه اصلا! 


–چیزی که کم و کثر ندارین؟ 


- نه..فقط ببخشید.. میشه یه سوال ازتون بپرسم؟ 



- بفرمائین! 


–من کی میتونم برم؟


 پوزخندی زد و گفت : حالا چرا این همه عجله؟ به موقعش میرین! 


و برگشت سمت در. در باز کرد و رفت. 


یهو انگار یه سطل اب یخ ریخته باشن روم! یعنی چی به موقعش! 


نکنه..نکنه بلایی سرم بیارن؟ 


اصلا اینا کین؟ چی کار می خوان بکنن؟؟.. باید یه کاری کنم. 


به محض اینکه خواستم برم پیش پنجره سر و کله ی سگه پیدا شد. همونجا جلوی 

در نشست و به من زل زد. یه قدم رفتم جلو. تکون نخورد. یه قدم دیگه رفتم.. تا 

اینکه نزدیک پنجره که رسیدم یهو پاشد و اومد سمتم. 


سریع کشیدم عقب.


 وایستاد و چپ چپ نگام کرد. برگشت سرجاش و دوباره رو به من نشست.


 اه! لعنتی! همینو کم داشتیم. خودمو پرت کردم روی تخت. عجب گیری کردیما! یه 

دفعه یه فکری به ذهنم رسید.



..

*************


اترین دستشو به سمت گوشیش برد و اونو از جیب شلوارش خارج کرد و دکمشو 

فشار داد.


 صدای ارمین توی گوشی پیچید.


- الو الو اترین؟ 


- بگو ارمین! 


– سلام!.. خوبی؟ 


- خوبم کارتو بگو! 


– دختره هنوز اونجاست؟ 


- اره تو اتاق. 


– خوبه.. فقط یه یه ساعتی صبر کنی ما داریم میام. 


– باشه منتظرم! 


– خوبه. 


و تلفن قطع کرد.


 اترین دیشب فهمیده بود که این دختر علاوه بر زحماتی که براش داشته یه نفع 

بزرگیم داشته... اون دختر ممکن بود کلید پیدا کردن محمد باشه.. و اون نمی 

خواست که دختررو به همین راحتی از دست بده.. 






هوران به همراه نگهبان به سمت دستشویی رفت.


 خدارو شکر می کرد که سگ باهاشون نیومده بود وگرنه نمی تونست نقششو 

انجام بده. 


قبل از اینکه وارد دستشویی بشه نگهبان با اون صدای کلفتش گفت :  زیاد طولش 

نده! 


و هوران در بست. 


پشتشو به در تکیه داد. سعی کرد یه نفس عمیق بکشه و از هیجان و استرسی 

که داشت کمی کم کنه. مطمن نبود که نقشش به درستی انجام میشه یا. 


باید باید از اونجا می رفت بیرون.. 


باید می فهمید که سر محمد چه بلایی اومده.. 


اروم گردنبندشو از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید و در شو باز کرد .


 به عکس داخلش نگاه کرد. 


یه طرفش عکس یه زن و مرد جوون بودن که همو در اغوش گرفته بودن..پدر 

ومادرش.. تنها عکسی بود که ازشون داشت... این گردنبند رو از همون بچگی تو 

گردنش داشت. 


هنوزم اون موقع رو یادش میاد... ولی الان وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشت.. 

باید هرچه سریع تر عمل می کرد. به عکس نامزدش که اونور گردنبند بود نگاه 

کرد.. 


هنوزم باورش نمی شد که همین دیشب بود که ... در گردنبند بست. 


قطره اشکی که از گوشه ی چشمش جاری شد با گوشه ی دستش پاک کرد. یک 

نفس عمیق کشید و کمی از در فاصله گرفت و برای اجرای نقشش آماده شد...


اترین روی مبل شیک سفید رنگ هال نشسته بود و داشت به دیشب فکر می کرد 

که یهو صدای جیغی رو از بالای سرش شنید...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب